سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه را دانش نیست، هدایت نباشد . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

صفحات اختصاصی
 
جوان و دین
آمار و اطلاعات

بازدید امروز :10
بازدید دیروز :2
کل بازدید :48358
تعداد کل یاداشته ها : 41
103/9/14
10:55 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
حکیمی فر[3]
متولد 1361 در بیجار روستای چپقلو / کارشناس رشته معارف / روزنامه نگار و خبر نگار باشگاه خبر نگاران جوان / گاهی اوقات تنها به این دلیل می نویسم ، تا دیگران را قابل تحمل تر کنم .وقایع عصر حاضر هریک به مثابه آزمایشی هستند که موجب سر افرازی یا سر شکستگی ما در مقابل آیندگان خواهند بود

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

 

«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت اول»

امام باقر (ع) فرمود: روزى عبد الملک بن مروان در خانه خدا طواف مىکرد و پدرم در پیشاپیش او طواف خود را انجام مىداد و به او توجهى نداشت. و عبد الملک هم او را نمىشناخت.

عبد الملک گفت: این شخص کیست که در مقابل ما طواف مىکند و به ما توجهى نمىکند؟

گفتند: این شخص؛ على بن حسین است. پس به جایگاه خود رفته و نشست و گفت: او را نزد من آورید. حضرت را آوردند. عبد الملک گفت: اى على بن حسین!

من که قاتل پدرت نیستم چرا نزد من نمىآیى؟

امام فرمود: قاتل پدرم دنیا را از پدرم گرفت ولى پدرم آخرت او را خراب کرد. اگر تو نیز دوست دارى چنین شوى پس باش.

عبد الملک گفت: هرگز، ولى نزد ما آى تا از دنیاى ما بهره برى!

حضرت نشست و رداى خود را گشود و دعا کرد: "خدایا! حرمتى را که دوستانت نزد تو دارند آن را نشان بده" در این هنگام، رداى حضرت پر از مرواریدهاى درخشان شد که شعاع نورشان، دیدگان را خیره مىکرد.

حضرت خطاب به عبد الملک فرمود: کسى که چنین حرمتى نزد خدا دارد چه نیازى به دنیاى تو دارد؟! سپس فرمود: خدایا! اینها را بگیر که من احتیاجى به آنها ندارم.

«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت دوم»

ابوخالد کابلى مىگوید: بعد از شهادت امام حسین (ع) و برگشتن امام سجاد (ع) به مدینه طیبه، ما، در مکه بودیم. محمد بن حنفیّه به من گفت: نزد على بن حسین برو و از طرف من به او بگو که: من بعد از برادرانم امام حسن و امام حسین (علیهما السّلام)، بزرگترین اولاد امیر المؤمنین على (ع) هستم و براى امامت شایسته تر مىباشم. پس سزاوار است که امامت را به من تسلیم نمایى. و اگر شک دارى، داورى انتخاب کن تا بین ما حکم کند. راوى گوید: نزد امام سجاد رفتم و پیغام محمد بن حنفیّه را به حضرت، رساندم.

حضرت فرمود: برگرد و به او بگو: "اى عمو! از خدا بترس و چیزى را که خدا براى تو قرار نداده، ادّعا نکن. اگر قبول ندارى پس حجر الاسود بین ما حکم کند و او به نفع هر کس که حکم نمود، او امام است".

ابوخالد مىگوید: جواب حضرت را رساندم و او قبول کرد. و هر دو با هم به مسجد الحرام رفته تا اینکه مقابل حجر الاسود رسیدند. امام فرمود: عمو جان! چون تو مسن تر از من هستى، جلو برو و از او براى امامت خودت گواهى بخواه.

محمد بن حنفیه پیش رفت، دو رکعت نماز خواند، دعا کرد و از حجر الاسود گواهى خواست، ولى جوابى نشنید.

بعد از او امام (ع) پیش رفت، دو رکعت نماز خواند و فرمود: اى سنگى که خدا تو را شاهد قرار داده بر کسانى که به زیارت خانه‏اش مىآیند، اگر من صاحب امر و امام واجب الاطاعه هستم، گواهى بده تا عمویم بفهمد که او حقى در رابطه با امامت ندارد.

پس حجر الاسود به امر خدا با زبان عربى آشکار گفت:" اى محمد بن على! امامت با على بن حسین است و اطاعت او بر تو و بر جمیع بندگان واجب است".

پس در این هنگام، محمد بن حنفیه پاى حضرت را بوسید، و گفت: امامت، حق شماست.

و در روایت دیگر چنین آمده است که: به امر خدا حجر الاسود گفت: اى محمد بن على! على بن حسین آن حقى است که در او شک راه پیدا نمىکند و واجب الاطاعه مىباشد. به او گوش بسپار و اطاعتش کن.

محمد گفت: شنیدیم، شنیدیم (اطاعت مىکنیم) اى حجت خدا در زمین و آسمانش!

گویند: این کار محمد بن حنفیه براى رفع شک از مردم بود و خود او شکى در امامت حضرت سجاد (ع) نداشت.

«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت سوم»

جابر بن یزید جعفى از امام باقر (ع) روایت مىکند که فرمود: پدرم (امام سجاد) با عده‏اى نشسته بود که ناگاه آهویى از صحرا آمد و مقابل ایشان ایستاد. همهمه کرده و دستهایش را به زمین مىکوبید.

بعضى از اصحاب عرض کردند: یابن رسول الله! این آهو چه مىگوید؟ گویا شما را مىشناسد.

حضرت فرمود: او مىگوید یکى از پسران یزید از او یک بچه آهویى طلب کرده است و او نیز به شکارچى ها دستور داده تا یکى را شکار کنند. و دیروز آنها بچه مرا گرفته‏اند در حالى که به او شیر نداده بودم. مىخواهم که بچه‏ام را برگردانند تا به او شیر بدهم و سپس به آنها بدهم.

امام (ع) شخصى را به دنبال شکارچى فرستاد و او آمد. حضرت فرمود: این آهو مىگوید که شما بچه‏اش را گرفته‏اید و او را شیر نداده است و از من مىخواهد که از تو بخواهم تا بچه‏اش را به او برگردانى.

شکارچى گفت: یابن رسول الله! من جرأت این کار را ندارم.

حضرت فرمود: پس بچه آهو را بده تا به او شیر دهد و برگرداند. و شکارچى نیز پذیرفت و بچه آهو را آورد. وقتى که آهو بچه‏اش را دید همهمه‏اى کرد و اشک از چشمانش سرازیر گردید.

حضرت فرمود: اى شکارچى! بخاطر من بچه‏اش را به او ببخش. شکارچى هم قبول کرد. آهو با بچه‏اش مىرفت و مىگفت: گواهى مىدهم که شما از خاندان رحمت هستید و بنى امیه از خاندان لعنت.

«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت چهارم»

امام باقر (ع) از پدر بزرگوارش نقل مىکند که: پدرم با عده‏اى از خاندان و یارانش به باغى رفتند. دستور داد تا سفره‏اى گسترده شود. وقتى خواستند مشغول خوردن شوند، آهویى از طرف صحرا آمد و ناله کنان نزد پدرم رفت. از پدرم پرسیدند: اى پسر رسول خدا! این آهو چه مىگوید؟

حضرت فرمود: او مىگوید سه روز است که چیزى نخورده‏ام، دست به او نزنید تا بگویم با ما غذا بخورد. آنها قبول کردند. حضرت آهو را خواند و آهو مشغول خوردن گشت اما یکى از یاران امام، دست بر پشت آهو مالید که سبب فرار آهو گردید.

پدرم فرمود: مگر من نگفتم به او دست نزنید؟ آن مرد قسم خورد که نیت بدى نداشتم.

پدرم به آهو گفت: برگرد، اینها کارى با تو ندارد. آهو برگشت و غذا خورد تا اینکه سیر شد و صدایى کرد و رفت.

از حضرت پرسیدند: یابن رسول الله! این بار چه گفت؟

حضرت فرمود: براى شما دعا کرد.

«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت پنجم»

ابوخالد کابلى، مدت زیادى در خدمت محمد بن حنفیه بود و او را امام بر حق مىدانست. تا اینکه روزى نزد وى آمد و گفت: براى من حرمتى هست. پس تو را به رسول خدا و امیر المؤمنین قسم مىدهم آیا تو همان امامى هستى که خداوند اطاعت تو را واجب کرده است؟

محمد بن حنفیه گفت: امام تو و من و تمام مسلمانان، على بن حسین (ع) است.

پس ابو خالد خدمت امام (ع) رسید وقتى که سلام کرد، امام فرمود: آفرین بر تو اى کنکر! تو به دیدار ما نمىآمدى چه شده است که آمده‏اى؟

ابوخالد وقتى چنین شنید به سجده افتاد و گفت: حمد خدایى را که مرا نمیراند تا اینکه امامم را شناختم.

حضرت فرمود: امامت را چگونه شناختى؟

ابوخالد گفت: تو مرا به اسمى خواندى که مادرم نامیده بود. و من در جهل بودم و عمرى محمد بن حنفیّه را خدمت کردم تا اینکه امروز او را قسم دادم که آیا تو امام بر حق هستى؟ و او مرا به تو راهنمایى کرد و گفت: تو امام واجب الاطاعه هستى و وقتى که خدمت شما رسیدم مرا با اسم اصلیم صدا کردى. لذا فهمیدم که شما امام مسلمین هستى.

ابوخالد در ادامه گفت: وقتى که مادرم مرا زایید نام مرا"وردان" نهاد و بعد از آن، پدرم آن را نپسندید و اسم مرا "کنکر" گذاشت. و قسم به خدا تا به حال کسى مرا به این اسم صدا نکرده بود. پس من گواهى مىدهم که تو امام آسمانها و زمین هستى.

«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت ششم»

امام باقر (ع) مىفرماید: پدرم در وصیتش این گونه فرمود: فرزندم! وقتى که از دنیا رفتم، فقط تو مرا غسل بده؛ چون امام را باید امام غسل دهد. و بدانکه برادرت عبدالله، مردم را به سوى خود مىخواند! اما او را از این کار منع کن و اگر قبول نکرد رهایش کن؛ زیرا عمرش کوتاه است.

امام باقر (ع) فرمود: وقتى که پدرم رحلت نمود، برادرم عبدالله، ادعاى امامت نمود و من به او چیزى نگفتم و بعد از چند ماه، همانطور که پدرم خبر داده بود، از دنیا رفت.

«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت هفتم»

حمّاد کوفى مىگوید: سالى براى حجّ، خارج شدیم. وقتى که از منزل زباله، کوچ کردیم، ما را طوفان سیاهى در برگرفت و قافله ما از هم پاشید و در بیابان، گم شدیم. من به وادى کویرى افتادم و شب فرا رسید. در آن حال به درختى پناه بردم.

اوایل شب بود که جوانى را دیدم که لباس سفیدى دربرداشت با خود گفتم که این شخص حتماً از اولیاى خداست من ساکت بودم تا اینکه به جایى رفته و براى نماز آماده شد در این هنگام آبى از زمین جوشید و او وضو گرفت و مناجات کرد و چنین گفت: اى کسى که ملکوت تو همه چیز را در برگرفته و جبروتت همه را غالب شده، بر محمد و آل محمد درود فرست و قلب مرا با شادى اقبال به خودت، پر کن.

و مرا در زمره مطیعین خود قرار بده.

سپس مشغول نماز شد و من نیز آماده شدم و پشت سر او ایستادم. ناگاه محرابى را در مقابل او دیدم. و هر گاه به آیه‏اى مىرسید که در آن وعده و وعید بود، با ناله و حزن، دوباره آن را تکرار مىکرد. وقتى که شب به آخر رسید، ایستاد و گفت: اى کسى که گم شدگان، او را قصد مىکنند و به او مىرسند! و اى پناهگاه خائفان! و اى ملجأ گرویدگان! چه وقت راحت مىشود کسى که به غیر تو تکیه کند؟ و چه وقت شاد مىگردد کسى که غیر تو را بجوید. خدایا! شب پشت کرد و تمام شد و من نتوانستم خدمت تو را شایسته به جا آورم و سینه‏ام را از مناجات تو پر کنم. درود بفرست برمحمد و آل محمد و با من آنچه به مصلحتم مىباشد، رفتار کن.

ایستاد و من دامن او را گرفتم پس گفت: اگر درست توکل مىکردى، هرگز گم نمىگشتى. دست مرا بگیر و با من بیا. خیال کردم زمین زیر پایم پیچید و وقتى که سپیده صبح دمید و گفت: اینجا مکه است.

پس گفتم: تو را به خدا قسم مىدهم، خودت را براى من معرفى کن.

فرمود: اکنون که مرا قسم دادى، من على بن الحسین هستم.

«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت هشتم»

امام زین العابدین (ع) در سالى به حج رفته بود که در آن سال، خلیفه وقت هشام، نیز آمده بود. هنگام طواف، مردم کنار مىرفتند و براى امام راه را باز مىکردند و او را با دیده اکرام مىنگریستند. از هشام پرسیدند این کیست؟

هشام گفت: نمىشناسم، در حالى که مىشناخت!

فرزدق شاعر حاضر بود، گفت: ولى من او را مىشناسم و اشعار معروف خود را در مدح امام (ع) سرود که مطلع آن این است.

هذا الذی تعرف البطحاء وطأته * والبیت یعرفه و الحلّ و الحرم

بدین سبب، هشام او را دستگیر نموده و زندانى کرد. و اسمش را نیز از دیوان، حذف کرد.

حضرت براى او صله‏اى فرستاد و لى او برگرداند و گفت: من از روى وظیفه دینى، این اشعار را سرودم نه براى پول. امام (ع) دوباره فرستاد و فرمود: این کار تو مورد قبول خداوند واقع شد.

هنگامى که زندان او طول کشید و حتى او را تهدید به قتل کرده بودند، از امام (ع) خواست دعا کند تا خداوند نجاتش دهد. و امام سجاد (ع) نیز دعا کرد و او آزاد شد.

سپس، فرزدق خدمت امام رسید و گفت: یابن رسول الله! هشام اسم مرا از دفتر بیت المال خارج کرده است.

امام فرمود: از او چه مقدار مىگرفتى؟

گفت: فلان مقدار.

امام آن مقدار را به مدت چهل سال به او عطا نمود و فرمود: اگر مىدانستم بیشتر از این نیاز دارى، بیشتر از این مىدادم. فرزدق بعد از گذشت چهل سال، از دنیا رفت.

«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت نهم»

وقتى که حجاج بن یوسف در جنگ با عبد الله بن زبیر، خانه کعبه را خراب کرد، پس از جنگ که خانه را تعمیر کردند، هنگامى که خواستند دوباره حجر الاسود را بر جاى خود نصب کنند، هر عالم یا قاضى و یا زاهدى که آن را نصب مىنمود، متزلزل مىشد و بر قرار نمىماند. تا اینکه امام سجاد (ع) پیش آمد و حجر الاسود را از دست آنها گرفت و با نام خدا آن را در جایش گذاشت و مستقر گردید و مردم تکبیر گفتند. فرزدق نیز در شعرش به همین اشاره دارد که مىگوید:

یکاد یمسکه عرفان راحته * رکن الحطیم اذا ما جاء یستلم

«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت دهم»

ابوخالد کابلى مىگوید: به امام سجاد (ع) عرض کردم که امام بعد از شما کیست؟

فرمود: پسرم محمد، که علم را مىشکافد و باقر العلوم است. و بعد از او پسرش جعفر است که اسم او در آسمانها "صادق" مىباشد.

گفتم: همه شما صادق و راستگو هستید. چرا تنها لقب او صادق است؟

فرمود: من از پدرم و پدرم از پدرش و او از رسول خدا (ص) شنیده است که فرمود:

وقتى که جعفر بن محمد بن على متولد شد او را "صادق" لقب دهید؛ چون از نسل او کسى است که اسمش جعفر است و به دروغ ادعاى امامت مىکند و او نزد خدا "جعفر کذاب" مىباشد.

سپس امام سجاد (ع) گریست و فرمود: گویا مىبینم که چگونه او طاغوت زمان خود را براى تفتیش ولى خدا و جستجوى امام غائب (ع) تحریک مىکند. پس همانطور شد که امام فرموده بود.

«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت یازدهم»

فاطمه یکى از دختران حضرت على (ع) وقتى که دید برادرزاده‏اش چگونه خود را در عبادت خدا به سختى انداخته است، به جابر گفت: برو و به این على بن حسین - که یادگار پدرش است و از کثرت عبادت و سجده، بینى اش شکافته و پیشانى و زانوانش پینه بسته - بگو از خودش موظبت نماید و خود را این قدر در عبادت خدا به رنج و زحمت نیندازد.

پس جابر به درب خانه امام (ع) آمد که فرزند امام سجاد، محمد باقر (ع) را دید و گفت: نزدیک بیا، به خدا قسم! تو همان باقرى هستى که پیامبر توسط من به تو سلام رسانده است. پیامبر به من فرمود: تو بقدرى عمر خواهى کرد تا اینکه چشمت کور مىشود و امام باقر (ع) را ملاقات خواهى کرد و او چشمت را شفا خواهد داد.