«وصیتهاى امام سجّاد (ع) میلاد امام سجاد سیدالساجدین (ع) را تبریک عرض می کنمادامه مطلب...
«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت اول»
امام باقر (ع) فرمود: روزى عبد الملک بن مروان در خانه خدا طواف مىکرد و پدرم در پیشاپیش او طواف خود را انجام مىداد و به او توجهى نداشت. و عبد الملک هم او را نمىشناخت.
عبد الملک گفت: این شخص کیست که در مقابل ما طواف مىکند و به ما توجهى نمىکند؟
گفتند: این شخص؛ على بن حسین است. پس به جایگاه خود رفته و نشست و گفت: او را نزد من آورید. حضرت را آوردند. عبد الملک گفت: اى على بن حسین!
من که قاتل پدرت نیستم چرا نزد من نمىآیى؟
امام فرمود: قاتل پدرم دنیا را از پدرم گرفت ولى پدرم آخرت او را خراب کرد. اگر تو نیز دوست دارى چنین شوى پس باش.
عبد الملک گفت: هرگز، ولى نزد ما آى تا از دنیاى ما بهره برى!
حضرت نشست و رداى خود را گشود و دعا کرد: "خدایا! حرمتى را که دوستانت نزد تو دارند آن را نشان بده" در این هنگام، رداى حضرت پر از مرواریدهاى درخشان شد که شعاع نورشان، دیدگان را خیره مىکرد.
حضرت خطاب به عبد الملک فرمود: کسى که چنین حرمتى نزد خدا دارد چه نیازى به دنیاى تو دارد؟! سپس فرمود: خدایا! اینها را بگیر که من احتیاجى به آنها ندارم.
«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت دوم»
ابوخالد کابلى مىگوید: بعد از شهادت امام حسین (ع) و برگشتن امام سجاد (ع) به مدینه طیبه، ما، در مکه بودیم. محمد بن حنفیّه به من گفت: نزد على بن حسین برو و از طرف من به او بگو که: من بعد از برادرانم امام حسن و امام حسین (علیهما السّلام)، بزرگترین اولاد امیر المؤمنین على (ع) هستم و براى امامت شایسته تر مىباشم. پس سزاوار است که امامت را به من تسلیم نمایى. و اگر شک دارى، داورى انتخاب کن تا بین ما حکم کند. راوى گوید: نزد امام سجاد رفتم و پیغام محمد بن حنفیّه را به حضرت، رساندم.
حضرت فرمود: برگرد و به او بگو: "اى عمو! از خدا بترس و چیزى را که خدا براى تو قرار نداده، ادّعا نکن. اگر قبول ندارى پس حجر الاسود بین ما حکم کند و او به نفع هر کس که حکم نمود، او امام است".
ابوخالد مىگوید: جواب حضرت را رساندم و او قبول کرد. و هر دو با هم به مسجد الحرام رفته تا اینکه مقابل حجر الاسود رسیدند. امام فرمود: عمو جان! چون تو مسن تر از من هستى، جلو برو و از او براى امامت خودت گواهى بخواه.
محمد بن حنفیه پیش رفت، دو رکعت نماز خواند، دعا کرد و از حجر الاسود گواهى خواست، ولى جوابى نشنید.
بعد از او امام (ع) پیش رفت، دو رکعت نماز خواند و فرمود: اى سنگى که خدا تو را شاهد قرار داده بر کسانى که به زیارت خانهاش مىآیند، اگر من صاحب امر و امام واجب الاطاعه هستم، گواهى بده تا عمویم بفهمد که او حقى در رابطه با امامت ندارد.
پس حجر الاسود به امر خدا با زبان عربى آشکار گفت:" اى محمد بن على! امامت با على بن حسین است و اطاعت او بر تو و بر جمیع بندگان واجب است".
پس در این هنگام، محمد بن حنفیه پاى حضرت را بوسید، و گفت: امامت، حق شماست.
و در روایت دیگر چنین آمده است که: به امر خدا حجر الاسود گفت: اى محمد بن على! على بن حسین آن حقى است که در او شک راه پیدا نمىکند و واجب الاطاعه مىباشد. به او گوش بسپار و اطاعتش کن.
محمد گفت: شنیدیم، شنیدیم (اطاعت مىکنیم) اى حجت خدا در زمین و آسمانش!
گویند: این کار محمد بن حنفیه براى رفع شک از مردم بود و خود او شکى در امامت حضرت سجاد (ع) نداشت.
«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت سوم»
جابر بن یزید جعفى از امام باقر (ع) روایت مىکند که فرمود: پدرم (امام سجاد) با عدهاى نشسته بود که ناگاه آهویى از صحرا آمد و مقابل ایشان ایستاد. همهمه کرده و دستهایش را به زمین مىکوبید.
بعضى از اصحاب عرض کردند: یابن رسول الله! این آهو چه مىگوید؟ گویا شما را مىشناسد.
حضرت فرمود: او مىگوید یکى از پسران یزید از او یک بچه آهویى طلب کرده است و او نیز به شکارچى ها دستور داده تا یکى را شکار کنند. و دیروز آنها بچه مرا گرفتهاند در حالى که به او شیر نداده بودم. مىخواهم که بچهام را برگردانند تا به او شیر بدهم و سپس به آنها بدهم.
امام (ع) شخصى را به دنبال شکارچى فرستاد و او آمد. حضرت فرمود: این آهو مىگوید که شما بچهاش را گرفتهاید و او را شیر نداده است و از من مىخواهد که از تو بخواهم تا بچهاش را به او برگردانى.
شکارچى گفت: یابن رسول الله! من جرأت این کار را ندارم.
حضرت فرمود: پس بچه آهو را بده تا به او شیر دهد و برگرداند. و شکارچى نیز پذیرفت و بچه آهو را آورد. وقتى که آهو بچهاش را دید همهمهاى کرد و اشک از چشمانش سرازیر گردید.
حضرت فرمود: اى شکارچى! بخاطر من بچهاش را به او ببخش. شکارچى هم قبول کرد. آهو با بچهاش مىرفت و مىگفت: گواهى مىدهم که شما از خاندان رحمت هستید و بنى امیه از خاندان لعنت.
«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت چهارم»
امام باقر (ع) از پدر بزرگوارش نقل مىکند که: پدرم با عدهاى از خاندان و یارانش به باغى رفتند. دستور داد تا سفرهاى گسترده شود. وقتى خواستند مشغول خوردن شوند، آهویى از طرف صحرا آمد و ناله کنان نزد پدرم رفت. از پدرم پرسیدند: اى پسر رسول خدا! این آهو چه مىگوید؟
حضرت فرمود: او مىگوید سه روز است که چیزى نخوردهام، دست به او نزنید تا بگویم با ما غذا بخورد. آنها قبول کردند. حضرت آهو را خواند و آهو مشغول خوردن گشت اما یکى از یاران امام، دست بر پشت آهو مالید که سبب فرار آهو گردید.
پدرم فرمود: مگر من نگفتم به او دست نزنید؟ آن مرد قسم خورد که نیت بدى نداشتم.
پدرم به آهو گفت: برگرد، اینها کارى با تو ندارد. آهو برگشت و غذا خورد تا اینکه سیر شد و صدایى کرد و رفت.
از حضرت پرسیدند: یابن رسول الله! این بار چه گفت؟
حضرت فرمود: براى شما دعا کرد.
«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت پنجم»
ابوخالد کابلى، مدت زیادى در خدمت محمد بن حنفیه بود و او را امام بر حق مىدانست. تا اینکه روزى نزد وى آمد و گفت: براى من حرمتى هست. پس تو را به رسول خدا و امیر المؤمنین قسم مىدهم آیا تو همان امامى هستى که خداوند اطاعت تو را واجب کرده است؟
محمد بن حنفیه گفت: امام تو و من و تمام مسلمانان، على بن حسین (ع) است.
پس ابو خالد خدمت امام (ع) رسید وقتى که سلام کرد، امام فرمود: آفرین بر تو اى کنکر! تو به دیدار ما نمىآمدى چه شده است که آمدهاى؟
ابوخالد وقتى چنین شنید به سجده افتاد و گفت: حمد خدایى را که مرا نمیراند تا اینکه امامم را شناختم.
حضرت فرمود: امامت را چگونه شناختى؟
ابوخالد گفت: تو مرا به اسمى خواندى که مادرم نامیده بود. و من در جهل بودم و عمرى محمد بن حنفیّه را خدمت کردم تا اینکه امروز او را قسم دادم که آیا تو امام بر حق هستى؟ و او مرا به تو راهنمایى کرد و گفت: تو امام واجب الاطاعه هستى و وقتى که خدمت شما رسیدم مرا با اسم اصلیم صدا کردى. لذا فهمیدم که شما امام مسلمین هستى.
ابوخالد در ادامه گفت: وقتى که مادرم مرا زایید نام مرا"وردان" نهاد و بعد از آن، پدرم آن را نپسندید و اسم مرا "کنکر" گذاشت. و قسم به خدا تا به حال کسى مرا به این اسم صدا نکرده بود. پس من گواهى مىدهم که تو امام آسمانها و زمین هستى.
«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت ششم»
امام باقر (ع) مىفرماید: پدرم در وصیتش این گونه فرمود: فرزندم! وقتى که از دنیا رفتم، فقط تو مرا غسل بده؛ چون امام را باید امام غسل دهد. و بدانکه برادرت عبدالله، مردم را به سوى خود مىخواند! اما او را از این کار منع کن و اگر قبول نکرد رهایش کن؛ زیرا عمرش کوتاه است.
امام باقر (ع) فرمود: وقتى که پدرم رحلت نمود، برادرم عبدالله، ادعاى امامت نمود و من به او چیزى نگفتم و بعد از چند ماه، همانطور که پدرم خبر داده بود، از دنیا رفت.
«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت هفتم»
حمّاد کوفى مىگوید: سالى براى حجّ، خارج شدیم. وقتى که از منزل زباله، کوچ کردیم، ما را طوفان سیاهى در برگرفت و قافله ما از هم پاشید و در بیابان، گم شدیم. من به وادى کویرى افتادم و شب فرا رسید. در آن حال به درختى پناه بردم.
اوایل شب بود که جوانى را دیدم که لباس سفیدى دربرداشت با خود گفتم که این شخص حتماً از اولیاى خداست من ساکت بودم تا اینکه به جایى رفته و براى نماز آماده شد در این هنگام آبى از زمین جوشید و او وضو گرفت و مناجات کرد و چنین گفت: اى کسى که ملکوت تو همه چیز را در برگرفته و جبروتت همه را غالب شده، بر محمد و آل محمد درود فرست و قلب مرا با شادى اقبال به خودت، پر کن.
و مرا در زمره مطیعین خود قرار بده.
سپس مشغول نماز شد و من نیز آماده شدم و پشت سر او ایستادم. ناگاه محرابى را در مقابل او دیدم. و هر گاه به آیهاى مىرسید که در آن وعده و وعید بود، با ناله و حزن، دوباره آن را تکرار مىکرد. وقتى که شب به آخر رسید، ایستاد و گفت: اى کسى که گم شدگان، او را قصد مىکنند و به او مىرسند! و اى پناهگاه خائفان! و اى ملجأ گرویدگان! چه وقت راحت مىشود کسى که به غیر تو تکیه کند؟ و چه وقت شاد مىگردد کسى که غیر تو را بجوید. خدایا! شب پشت کرد و تمام شد و من نتوانستم خدمت تو را شایسته به جا آورم و سینهام را از مناجات تو پر کنم. درود بفرست برمحمد و آل محمد و با من آنچه به مصلحتم مىباشد، رفتار کن.
ایستاد و من دامن او را گرفتم پس گفت: اگر درست توکل مىکردى، هرگز گم نمىگشتى. دست مرا بگیر و با من بیا. خیال کردم زمین زیر پایم پیچید و وقتى که سپیده صبح دمید و گفت: اینجا مکه است.
پس گفتم: تو را به خدا قسم مىدهم، خودت را براى من معرفى کن.
فرمود: اکنون که مرا قسم دادى، من على بن الحسین هستم.
«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت هشتم»
امام زین العابدین (ع) در سالى به حج رفته بود که در آن سال، خلیفه وقت هشام، نیز آمده بود. هنگام طواف، مردم کنار مىرفتند و براى امام راه را باز مىکردند و او را با دیده اکرام مىنگریستند. از هشام پرسیدند این کیست؟
هشام گفت: نمىشناسم، در حالى که مىشناخت!
فرزدق شاعر حاضر بود، گفت: ولى من او را مىشناسم و اشعار معروف خود را در مدح امام (ع) سرود که مطلع آن این است.
هذا الذی تعرف البطحاء وطأته * والبیت یعرفه و الحلّ و الحرم
بدین سبب، هشام او را دستگیر نموده و زندانى کرد. و اسمش را نیز از دیوان، حذف کرد.
حضرت براى او صلهاى فرستاد و لى او برگرداند و گفت: من از روى وظیفه دینى، این اشعار را سرودم نه براى پول. امام (ع) دوباره فرستاد و فرمود: این کار تو مورد قبول خداوند واقع شد.
هنگامى که زندان او طول کشید و حتى او را تهدید به قتل کرده بودند، از امام (ع) خواست دعا کند تا خداوند نجاتش دهد. و امام سجاد (ع) نیز دعا کرد و او آزاد شد.
سپس، فرزدق خدمت امام رسید و گفت: یابن رسول الله! هشام اسم مرا از دفتر بیت المال خارج کرده است.
امام فرمود: از او چه مقدار مىگرفتى؟
گفت: فلان مقدار.
امام آن مقدار را به مدت چهل سال به او عطا نمود و فرمود: اگر مىدانستم بیشتر از این نیاز دارى، بیشتر از این مىدادم. فرزدق بعد از گذشت چهل سال، از دنیا رفت.
«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت نهم»
وقتى که حجاج بن یوسف در جنگ با عبد الله بن زبیر، خانه کعبه را خراب کرد، پس از جنگ که خانه را تعمیر کردند، هنگامى که خواستند دوباره حجر الاسود را بر جاى خود نصب کنند، هر عالم یا قاضى و یا زاهدى که آن را نصب مىنمود، متزلزل مىشد و بر قرار نمىماند. تا اینکه امام سجاد (ع) پیش آمد و حجر الاسود را از دست آنها گرفت و با نام خدا آن را در جایش گذاشت و مستقر گردید و مردم تکبیر گفتند. فرزدق نیز در شعرش به همین اشاره دارد که مىگوید:
یکاد یمسکه عرفان راحته * رکن الحطیم اذا ما جاء یستلم
«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت دهم»
ابوخالد کابلى مىگوید: به امام سجاد (ع) عرض کردم که امام بعد از شما کیست؟
فرمود: پسرم محمد، که علم را مىشکافد و باقر العلوم است. و بعد از او پسرش جعفر است که اسم او در آسمانها "صادق" مىباشد.
گفتم: همه شما صادق و راستگو هستید. چرا تنها لقب او صادق است؟
فرمود: من از پدرم و پدرم از پدرش و او از رسول خدا (ص) شنیده است که فرمود:
وقتى که جعفر بن محمد بن على متولد شد او را "صادق" لقب دهید؛ چون از نسل او کسى است که اسمش جعفر است و به دروغ ادعاى امامت مىکند و او نزد خدا "جعفر کذاب" مىباشد.
سپس امام سجاد (ع) گریست و فرمود: گویا مىبینم که چگونه او طاغوت زمان خود را براى تفتیش ولى خدا و جستجوى امام غائب (ع) تحریک مىکند. پس همانطور شد که امام فرموده بود.
«کرامات امام سجّاد (ع) / کرامت یازدهم»
فاطمه یکى از دختران حضرت على (ع) وقتى که دید برادرزادهاش چگونه خود را در عبادت خدا به سختى انداخته است، به جابر گفت: برو و به این على بن حسین - که یادگار پدرش است و از کثرت عبادت و سجده، بینى اش شکافته و پیشانى و زانوانش پینه بسته - بگو از خودش موظبت نماید و خود را این قدر در عبادت خدا به رنج و زحمت نیندازد.
پس جابر به درب خانه امام (ع) آمد که فرزند امام سجاد، محمد باقر (ع) را دید و گفت: نزدیک بیا، به خدا قسم! تو همان باقرى هستى که پیامبر توسط من به تو سلام رسانده است. پیامبر به من فرمود: تو بقدرى عمر خواهى کرد تا اینکه چشمت کور مىشود و امام باقر (ع) را ملاقات خواهى کرد و او چشمت را شفا خواهد داد.
«زندگینامه امام سجّاد (ع) / ماجراى کربلا»
امام سجاد (ع) در ماجراى کربلا:
بعد از آنکه امام حسین (ع) با یزید بیعت نکرد از مدینه به مکه آمد، و سپس از مکه به همراه برادران و فرزندان و بعضى از اصحاب پیامبر (ص) و یارانش به سوى کربلا حرکت کردند، امام سجاد (ع) در این موقع 21 سال داشت، ولى در مسیر بیمار شد و بیماریش شدت یافت بطورى که قادر به حرکت نبود، ولى از کاروان پدر جدا نشد و این بیمارى شدید امام سجاد در کربلا باعث شد که نتواند به میدان برود و با دشمن بجنگد، و هنگامى که در روز عاشورا امام حسین (ع) با شهادت یارانش از بنى هاشم روبرو شد و تنها ماند، و به هر سو نگاه کرد یار و یاورى براى خود ندید، صدا زد "هل من ناصر ینصرنی" و بانوان حرم این سخن جانسوز را شنیدند با صداى بلند گریستند، در این هنگام امام سجاد (ع) سخت بیمار و بسترى بود، با زحمت برخاست و از خیمه بیرون آمد، و شمشیرش را با سختى به دست گرفت تا به سوى میدان برود، عمهاش فریاد زد به خیمه باز گرد، امام سجاد (ع) فرمود: اى عمه مرا رها کن تا در رکاب پسر رسول خدا با دشمن بجنگم، امام حسین (ع) متوجه شد و فریاد زد: اى ام کلثوم او را نگه دار تا زمین از نسل آل محمد (ص) خالى نگردد، سپس با سرعت به سوى امام سجاد (ع) آمد، و او را به خیمهاش برد، و به او فرمود: پسرم مى خواهى چه کنى، امام سجاد (ع) فرمود: پدر جان نداى تو رگهاى قلبم را برید خواستم به میدان بروم و جانم را فدایت کنم، امام حسین (ع) فرمود: پسرم تو بیمار هستى و جهاد بر تو واجب نیست، تو حجت و امام شیعیان من هستى، سپس امام حسین (ع) با امام سجاد (ع) وداع کرد.
«زندگینامه امام سجّاد (ع) / دوران اسارت»
امام سجاد (ع) در اسارت:
بیمارى امام سجاد (ع) گرچه بسیار رنج آور بود، ولى گویى مصلحت بود تا امام سجاد (ع) در کربلا به شهادت نرسد، و پیام خون شهیدان کربلا به همه جا برسد، و نهضت امام حسین (ع) ادامه یابد، و دشمن با بىرحمى بازماندگان و اسراى کربلا را با غل و زنجیر وارد کوفه مقر حکومت عبید الله کردند، و امام سجاد (ع) را سوار بر شتر بىجهاز کردند، که بر اثر فشار غل و زنجیر از رگهاى گردن حضرت خون جارى بود، و با این وضعیت به کوفه وارد شدند، جمعیت بسیارى براى تماشاى اسیران آمده بودند، که امام سجاد (ع) فرصت را غنیمت شمرد و خطبهاى افشاگرانه بیان کردند، که ابتدا مردم را ساکت کردند و سپس به رسوایى و جنایات دشمن پرداختند.
بعد از آنکه امام سجاد (ع) و همراهان را به صورت اسیر به مجلس عبید الله حاکم کوفه وارد کردند، ابن زیاد با غرور و پیروزى بر مسند حکومت تکیه زده بود، و هنگامى که امام سجاد (ع) را دید گستاخانه گفت: تو کیستى؟ امام سجاد (ع) فرمود: من على بن حسین هستم، ابن زیاد گفت: مگر خدا على پسر حسین را نکشت، امام سجاد (ع) فرمود: من برادرى به نام على اکبر داشتم او را مردم کشتند، ابن زیاد گفت: بلکه خدا او را کشت، و امام سجاد (ع) فرمود: خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض مى کند. ابن زیاد از جوابهاى قاطع امام سجاد (ع) خشمگین شد و گفت: تو هنوز جرأت پاسخ گویى مرا دارى، اینرا ببرید و گردن بزنید، در این هنگام زینب برخاست و خود را سپر امام سجاد (ع) قرار داد، و خطاب به ابن زیاد فریاد زد: آن همه از خون ما ریختى براى تو بس است، ابن زیاد دراین هنگام از کشتن امام سجاد (ع) صرف نظر کرد، و گفت: رهایش کنید، و دستور داد امام سجاد (ع) و همراهانش را به خانهاى در کنار مسجد کوفه زندانى نمودند، و بعد از مدتى امام سجاد (ع) و همراهانش را به طرف شام محل حکومت یزید بردند.
از طرفى یزید دستور داد مردم جشن پیروزى بگیرند، و هنگام ورود خاندان نبوت به شام، پیرمردى از مردم شام به آنها نزدیک شد و گفت: خدا را شکر که شما را کشت و نابود کرد، و امیر مؤمنان یزید را بر شما مسلط کرد، امام سجاد (ع) فرمود:
اى پیرمرد آیا قرآن خواندهاى؟ گفت بله. امام سجاد (ع) فرمود: آیا معنى این آیه را فهمیدهاى که مى فرماید: "قل لا اسئلکم علیه اجراً الا المودة فى القربى" گفت:
بله خواندهام، امام سجاد (ع) فرمود: منظور از خویشان پیامبر در آیه ما هستیم، و اى پیرمرد آیا این آیه را خواندهاى "وآت ذالقربى حقه" گفت: بله خواندهام، امام سجاد (ع) فرمود: خویشان در این آیه ما هستیم، اى پیرمرد آیا این آیه را خواندهاى "انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهر کم تطهیرا" گفت: بله خواندهام، امام سجاد (ع) فرمود: این آیه در شأن ما نازل شده، سپس پیرمرد در سکوت فرو رفت و از حرفهاى خود پشیمان شد، و گفت: تو را به خدا شما همانید که گفتید، امام سجاد (ع) فرمود: بله سوگند به خدا ما همان خاندانیم به حق پیامبر (ص) ما همان خویشاوندان هستیم، سپس پیرمرد گریه کرد و از شدت ناراحتى عمامه خود را از سر گرفت بر زمین زد، و دستهایش را به آسمان بلند کرد و دشمنان اهل بیت را نفرین کرد، و همانجا توبه کرد، و خبر که به یزید رسید دستور داد پیرمرد را کشتند و به شهادت رساندند.
و یکى از جریاناتى که در شام براى امام سجاد (ع) رخ داد، خطبه حضرت در شام، که توانست یزیدیان را رسوا کند، موجب دگرگونى عجیبى در بین مردم شام شد، مسجد اموى شام پر از جمعیت بود، و امام سجاد (ع) را به آن مسجد آورده بودند تا عظمت یزید را بنگرد، یزید حضور داشت و به خطیب مزدور خود گفت: بر بالاى منبر برو و آنچه خواستى نسبت به على (ع) و حسین (ع) بدگویى کن، خطیب بالاى منبر رفت و آنچه توان داشت در حضور مردم و امام سجاد (ع)، از امام على (ع) و امام حسین (ع) بدگویى کرد، و معاویه و یزید را ستایش کرد، و امام سجاد (ع) از همان پایین منبر فریاد زد: واى بر تو اى سخنران، خشنودى مخلوق و یزید را به خشم خالق و خدا خریدى، و سپس رو به یزید فرمود: اى یزید به من اجازه بده تا بالاى این چوبها بروم و سخنانى بگویم، که در آن خشنودى خدا باشد، یزید این تقاضاى او را رد کرد، ولى حاضران گفتند اجازه بده او بالاى منبر برود، و بالاخره یزید پذیرفت، و امام (ع) بالاى منبر رفته و بعد از حمد و ثناى خداوند، خود و اهل بیت را معرفى کرد و حسب و نسب پیامبر (ع) و امام على (ع) را امام حسین (ع) و امام حسن (ع) و خودش را از صدر اسلام تا حالا معرفى کرد، و خطبه مفصلى را بیان کرد، و امام سجاد (ع) همچنان گفت و گفت و مردم زار زار گریستند، و صداى گریه و ناله بلند شد، و یزید ترسید که آشوب بپا بشود، و دستور داد اذان بگویند، مؤذن که گفت الله اکبر الله اکبر امام سجاد (ع) فرمود: هیچ چیز بزرگتر از خدا نیست، مؤذن گفت: اشهد ان لا اله الا الله، امام سجاد فرمود: مو و پوست و گوشت و خونم به یکتایى خدا گواهى مىدهد، مؤذن که گفت: اشهد ان محمداً رسول الله امام سجاد (ع) به مؤذن فرمود: تو را به حق محمد ساکت باش، و سپس به یزید گفت: اى یزید محمد جدّ تو یا جدّ من است، اگر مىگویى جد تو است دروغ مىگویى و کفر مىورزى، و اگر اعتقاد دارى که محمد جدّ من است پس چرا خاندان او را کشتى و اهلبیت او را اسیر کردى، سپس جامه خود را پاره کرد و گریه کرد و خطاب به مردم فرمود: آیا در میان شما کسى است که جد و پدرش رسول خدا (ص) باشد،که صداى گریه و شیون از مجلس برخاست، سپس فرمود: به خدا سوگند در جهان جز من کسى نیست که جدش رسول خدا باشد، پس چرا یزید پدر مرا کشت ما را مانند رومیان اسیر کرد؟. اى یزید این کارها را مى کنى و باز مىگویى محمد رسول خداست و رو به قبله مى ایستى؟ واى بر تو که در روز قیامت جدم و پدرم را ملاقات مىکنى، یزید فریاد زد: اى مؤذن اقامه بگو، و در این هنگام هیاهو و صداى اعتراض از مجلس برخاست، و بعضى با یزید نماز خواندند، و بعضى دیگر نماز نخواندند و پراکنده شدند، و وضع شام بعد از آن دگرگون گردید، و یزید دستور داد سرهاى شهدا را جمع کنند و محترمانه به قصر بیاورند، و او اظهار پشیمانى مى کرد و همه گناهان را به عبید الله نسبت مى داد و او را لعنت مى کرد.
و حضرت امام سجاد و حضرت زینب از یزید اجازه خواستند براى مصایب برادرش و پدرش عزادارى کند، و یزید موافقت کرد، و امام سجاد (ع) هفت روز در شام مجالس عزادارى برقرار نمودند، و زنان و مردان زیادى شرکت مىکردند و یاد حسین (ع) و شهداى کربلا را به همه مردم رساندند، و آنقدر احساسات مردم تحریک شد که نزدیک بود به کاخ یزید هجوم ببرند و او را بکشند، و مروان که در شام بود به یزید گفت: صلاح نیست آنها در شام بمانند، و هرچه زودتر آنها را به مدینه باز گردان، که یزید اهل بیت را به مدینه روانه کرد.
قال امام زین العابدین (ع)
ایاک و ابتهاج الذنب فانه اعظم من رکوبه
از شاد شدن هنگام گناه بپرهیز که این شادی بزرگتر از انجام خود گناه است .
خود باختگی
خود بزرگ بینی
شبهه
دوستان و همسالان
«طنز» آن است که کت شلوار ی
بخری که دو شلوار داشته باشد
و سپس با ته سیگارت کت را بسوزانی .
افسوس خوردن
به خاطر آنچه که نداری
هدر دادن چیزی است که داری .
پروردگارا ،
آرامشی و پذیرشی به من عطا کن
تا بپذیرم آنچه که توان تغیرش را ندارم.
شهامتی عطا کن تا تغییر دهم،
آنچه را که می توانم تغیر دهم.
و بینش و درایتی به من ده
تا تفاوت میان این دو را نیز درک کنم